زمستان بود.فصل در سپیدیها
برون افتاده پیدا بود دندانهای سرماها
توگویی خنده بر بیچاره ها میکرد
نمیدانم چرامیکرد؟؟؟
توگفتی:دوست داری گرمرا از جان و دل اکنون گل سرخی مهیا کن
میان شهر گردیدم
به هرجاگل فروشی بود پرسیدم
که گل داری؟؟؟
ولی چون گفت گل بر که و بر چه میخواهی؟
ومن گفتم برای تو...
برای لعبتی زیبــا و طنــاز وافسونگــــــــــــر
جوابم داد:اینجا
در دل این برفها هرگز گل سرخی نمی یابم
به سان تشنه ای بودم که می گردد پی ابی
ولی ناگه زچاک سینه ام
دیدم گل سرخی و لرزیدم...
گل سرخی به رنگ خون
به رنگ باده گلگون
همان گل سرخ را فرستادم برای تو
نمیدانم پسندیدی؟
یاکه مستانه خندیدی!
نمیدانم....نمیدانم...!
|